مردی هر روز تو محله می دید پسرکی با کفش های پاره و پای برهنه با توپ پلاستیکی فوتبال بازی می کند...
روزی رفت ی کتانی نو خرید و اومد و به پسرک گفت بیا این کفشا رو بپوش...
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟!...
مرد لبش را گزید و گفت نه!...
پسرک گفت پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم که کفش ندارم...
(دوست خدا بودن سخت نیست...)